ادبیات

ادبیات

ادبیات

ادبیات

نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد؛

 نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم

 چه خواهد ساخت،

ولی بسیار مشتاقم،

 که از خاک گلویم سوتکی سازد

گلویم سوتکی باشد،

 به دست کودکی گستاخ و بازیگوش

و او

 یکریز و پی در پی

 دم گرم خویش را در گلویم سخت بفشارد

و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد،

بدینسان بشکند در من،

سکوت مرگبارم را...

 


"I have no religion, but if I were to choose one, it would be that of Shariati's."
-Jean-Paul Sartre

نامه شهریار به انیشتن

نامه شهریار به انیشتن

انیشتن یک سلام ناشناس البته می بخشی

دوان در سایه روشنهای یک مهتاب خلیایی

نسیم شرق می آید شکنج طره ها افشان

فشرده زیر بازو شاخه های نرگس و مریم

از آنهایی که در سعدیه شیراز می روید

ز چین و موج دریاها و پیچ و تاب جنگل ها

دوان می آید صبح سحر خواهد بسر کوبد

در خلوت سرای سلطان قصر ریاضی را

درون کاخ استغناء فراز تخت اندیشه

سر از زانوی استقراء خود بردار

به این میهمان که بی هنگام و ناخوانده است در بگشای

اجازت ده که با دست لطیف خویش بنوازد

به نرمی چین پیشانی افکار بلندت را

به آن ابریشم اندیشه هایت شانه خواهد زد

نبوغ مشرق نیز با آیین درویشی

به کف جام شرابی از صبوی حافظ و خیام

به دنبال نسیم از در میزند زانو

که بوسد دست پیر حکمت دانای مغرب را

انیشتن آفرین بر تو

خلاء با سرعت نوری که داری در نور دیدی

زمان در جاودان پی شد، زمان در لامکان طی شد

حیات جاودان کز درک بیرون بود پیدا شد

بهشت روح علوی که دین می گفت جز این نیست

تو باهم آشتی دادی جهان دین و دانش را

انیشتن ناز شست تو

نشان دادی که جرم و جسم چیزی جز انرژی نیست

اتم تا می شکافد جزء جمع عالم بالاست

به چشم مو شکاف اهل عرفان و تصوف نیز

جهان ما حباب روی چین آب را ماند

من ناخوانده دفتر هم که طفل مکتب عشقم

جهان جسم موجی از جهان روح می بینم

اصالت نیست در ماده

انیشتن صد هزار احسنت ولیکن صد هزار افسوس

حریف از کشف و الهام تو دارد بمب می سازد

انیشتن اژدهای جنگ

جهنم کام وحشتناک خود را باز خواهد کرد

چه می گویند

مگر مهر و وفا محکوم اضمحلال خواهد بود

مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد

مگر یک مادر از دل وای فرزندم نخواهد گفت

انیشتن بغز دارم در گلو دستم به دامانت

نبوغ خود به کام التیام زخم انسان کن

سر این نا جوانمردان سنگین دل به راه آور

نژاد و کیش و ملیت یکی کن ای بزرگ استاد

زمین یک پایتخت امپراتوری وجدان کن

تفوق در جهان قائل مشو جز علم و تقوی را

انیشتن نامی از ایران ویران هم شنیدستی

به این وحشی تمدن گوشزد کن حرمت مارا

حکیما محترم می دار مهد ابن سینا را

انیشتن پا فراتر نه جهان عقل هم طی کن

کنار هم ببین موسی و عیسی و محمد را

کلید عشق را بردار و حل این معما کن

وگر شد از زبان علم این قفل کهن وا کن

انیشتن باز هم بالا

خدا را نیز پیدا کن

شب

اگر که بیهده زیباست شب

برای چه زیباست

شب

برای که زیباست ؟ -

شب و

رود بی انحنای ستارگان

که سرد می گذرد.

و سوگواران دراز گیسو

بر دو جانب رود

یادآورد کدام خاطره را

یا قصیده ی نفسیگر غوکان

تعزیتی می کنند.

به هنگامی که هر سپیده

به صدای هماواز دوازده گلوله

سوراخ

می شود؟

اگر که بیهده زیباست شب

برای که زیباست شب

برای چه زیباست؟

                   (شاملو)

 در خلوت روشن با تو گریسته ام

برای خاطر زندگان،

و در گورستان تاریک با تو خوانده ام

زیبا ترین سرودها را

زیرا که مردگان این سا ل

عاشق ترین زندگان بودند.

دستت را به من بده

دست های تو با من آشناست

ای دیر یافته! با تو سخن می گویم

بسان ابر که با توفان

بسان علف که با صحرا

بسان باران که با دریا

بسان پرنده که با بهار

بسان درخت که با جنگل سخن می گوید

زیرا که من

ریشه های ترا دریافته ام

زیرا که صدای من

با صدای تو آشناست.

 

احمد شاملو          

 

    

قصه نیستم که بگوئی

قصه نیستم که بگوئی

نغمه نیستم که بخوانی

صدا نیستم که بشنوی

یا چیزی چنان که ببینی

یا چیزی چنان که بدانی ...

من درد مشترکم

مرا فریاد کن.

درخت با جنگل سخن می گوید

علف با صحرا

ستاره با کهکشان

و من با تو سخن می گویم

نامت را به من بگو

دستت را به من بده

حرفت را به من بگو

قلبت را به من بده،

من ریشه های ترا دریافته ام

با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام

و دست هایت با دستان من آشناست.

                                  احمد شاملو

مرگ شاعر

مرگ شاعر

 

شاعری مرد دراندوه و سکوت

کرد پرواز به سوی ملکوت

 

ناگهان شهر پراز ولوله شد

سیل تشییع کنان قافله شد

 

گرچه از وحشت تنهایی مرد

عالمی جسم نحیفش را برد

 

گرچه در بودنش از زیر زدند

سایه اش را همه با تیر زدند

 

این زمان یکدل و یکرنگ شدند

وقت تجلیل هماهنگ شدند

 

پیش او خاک سیه کام گشود

گنج احساس دران خاک غنود

 

همه حقگوی و ادیبش خواندند

شاعری پاک و نجیبش خواندند

 

شاعر آورد سراز خاک برون

ناله سرداد ز اندوه درون

 

گفت اینگونه که امروز مرا

می ستایید به جمع شعرا

 

گر به حق داوری ام می کردید

اندکی یاوری ام می کردید

 

مرگ را از تن خود می راندم

سالها در برتان می ماندم

هوروش نوابی

If you born poor, it's not your mistakes. but if you die poor it's your mistake . "Bill Gates"

در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود.

در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود.

و کلمه، بی زبانی که بخواندش، و بی اندیشه ای که بداندش، چگونه می تواند بود؟

و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود،

و با نبودن، چگونه می توان بودن؟

و خدا بود و، با او، عدم،

و عدم گوش نداشت،

حرفهایی هست برای گفتن،

که اگر گوشی نبود، نمی گوییم،

و حرفهایی هست برای نگفتن،

حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آرند.

حرفهایی شگفت، زیبا و اهورایی همین هایند،

و سرمایه ماورایی هرکسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد،

حرفهای بیتاب و طاقت فرسا،

که همچون زبانه های بیقرار آتشند،

و کلماتش، هریک، انفجاری را به بند کشیده اند،

کلماتی که پاره های بودن آدمی اند...

اینان هماره در جستجوی مخاطب خویشند،

اگر یافتند، یافته می شوند...

... و

در صمیم وجدان او، آرام می گیرند.

و اگر مخاطب خویش را نیافتند، نیستند،

و اگر او را گم کردند، روح را از دورن به آتش می کشند و، دمادم، حریق های دهشتناک عذاب برمی افروزند.

و خدا، برای نگفتن حرفهای بسیار داشت،

که در بیکرانگی دلش موج می زد و بیقرارش می کرد.

و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد؟

هرکسی گمشده ای دارد،

و خدا گمشده ای داشت.

هرکسی دوتاست و خدا یکی بود.

هرکسی، به اندازه ای که احساسش می کنند، هست.

هرکسی را نه بدانگونه که هست، احساس می کنند.

بدانگونه که احساسش می کنند، هست.

انسان یک لفظ است،

که بر زبان آشنا می گذرد،

و بودن خویش را از زبان دوست، می شنود.

هرکسی کلمه ای است:

که از عقیم ماندن می هراسد،

و در خفقان جنین، خون می خورد،

و کلمه مسیح است،

و در آغاز، هیچ نبود،

کلمه بود،

و آن کلمه، خدا بود.

                         دکتر علی شریعتی

یک تفنگ و یک قلب اثری از یفگنی قلی اف

یک تفنگ و یک قلب اثری از یفگنی قلی اف                                                    

مادر خرس پارچه ای را از دست پسرک گرفت و گفت:«نه پسرم، این کار درست نیست. تو نباید کله اش را بکشی. دردش می آید.»

پسرک با لحن حق به جانب گفت:«اما او که زنده نیست!»

پسرک گونه های تپل و لب هایی چاقالو داشت و فوراً لب ورچید. او چنان قیافه با مزه ای به خودش گرفته بود که آدم را خلع سلاح می کرد. دیروز بهترین دوست پسرک به او گفته بود که توی تن خرس او خاک اره است، اما نه پسرک و نه دوستش هیچ یک نمی دانستند که این خاک اره چه طور چیز است. و او خیلی دلش می خواست از این مساله سر در بیاورد.

پسرک فکر می کرد مادرش هم تا به حال خاک اره ندیده و دلش می خواهد بداند که چه طور چیزی است. فریاد کشید:« مامان، توی تن او خاک اره است.»

اما مادرسرش را تکان داد و گفت:«نه، خاک اره نیست.»

پسرک با حیرت پرسید:«پس چیست؟»

_همان چیزی که من و تو توی تنمان داریم : قلب.

_ خرس های پارچه ای قلب دارند؟

مادر گفت:« بله، همه موجودات قلب دارند، همیشه این موضوع را به خاطر داشته باش.»

به این ترتیب پسرک به خاطر سپرد که همه موجودات قلب دارند، خرس پارچه ای، خرگوش لاستیکی، خوک پلاستیکی و سوفیا عروسک کائوچویی همه شان قلب دارند. پسرک یک بار از یک نفر شنیده بود که « آدم باید همیشه مراقب قلبش باشد.» آن روز این موضوع در ذهنش زنده شد و تصمیم گرفت که هنچ وقت توی تن خرس های پارچه ای را نگاه نکند. اگر خرس پارچه ای قلب داشته باشد، باید از آن مراقبت  کنند.

پسرک در جشن تولدش یک تفنگ فلزی براق و درخشان هدیه گرفت.

تفنگ بی معطلی فریاد کشید:« آهای پسر، بیا شلیک کنیم و یک نفر را بکشیم.»

پسرک به او گفت:« تو نباید مردم را بکشی.»

تفنگ گفت:« این مزخرفات را بریز دور پسر! نباید یعنی چه. خیلی کیف دارد. امتحانش بی ضرر است!»

پسرک دوباره گفت:« چه طور می توانی این حرف را بزنی، مگر نمی دانی که همه موجودات قلب دارند.»

تفنگ خندید:« چه حرف بی معنی ای! مسلم است که همه موجودات قلب ندارند. همیشه این موضوع را به خاطر داشته باش.»

به این ترتیب پسرک این را نیز به خاطر سپرد. تفنگ ادامه داد :« آن خرس پارچه ای را ببین. توی تن او خاک اره است، نه قلب. آن خرگوش لاستیکی هم همین طور. همه جای تنش از لاستیک ساخته شده. همین طور آن خوک پلاستیکی. او هم تو خالی است، توی تنش هیچ چیز نیست.»

پسرک با اعتراض گفت:« پس چرا وقتی فشارش می دهم جیغ  می کشد؟»

تفنگ با چرب زبانی گفت:«برای این که از توی یک سوراخ کوچک که توی تن او است، هوا بیرون می آید. این هوا است که جیغ می کشد، نه او! گوش کن چه می گویم، می خواهی همه شان را بکشیم؟»

پسرک با دو دلی گفت:« نه، نباید این کار را بکنیم.»

تفنگ با تعجب گفت:«آخر برای چی؟»

پسرک که واقعاً نمی خواست کسی را بکشد، برای خلاص کردن خودش گفت:« خوب، برای این که مامان عصبانی می شود.»

تفنگ گفت:« ولی ما فقط می خواهیم ادای این کار را در بیاوریم! آخر آن ها که آدم نیستند، فقط اسباب بازیند.»

پسرک گفت:« بگذار یک کمی فکر کنم.»

تفنگ اخم هایش را در هم کشید و با نارضایتی گفت:«خیلی خوب حالا که اصرار داری، باشد...فقط اشکال در این است که وقتی آدم می خواهد کسی را بکشد، اصلاً نباید فکر کند. فقط کافی است بگویی بنگ! بنگ! بعد آدم می میرد! همین. اصلاً نیازی به فکر کردن نیست. این را به خاطر داشته باش.»

به این ترتیب پسرک ناچار شد این را نیز به خاطر بسپارد.حالا مجبور بود در آنِ واحد سه تا موضوع را به خاطر داشته باشد. اول، این که همه موجودات قلب دارند. دوم، مسلم است که همه  موجودات قلب ندارند و سوم این که وقتی آدم می خواهد کسی را بکشد، نباید فکر کند.

پسرک گیج شده بود. این سه تا چیز اصلاً با هم جور در نمی آمد و ذهن او قادر به حفظ همه آن ها در آنِ واحد نبود. پس باید یکی از آن ها را فراموش می کرد. به این ترتیب پسرک تصمیم گرفت که اولی را فراموش کند. و به محض این که فراموش کرد همه موجودات قلب دارند، ذهنش دوباره آرام و آسوده شد.

حالا فقط لازم بود دو تا چیز را به خاطر داشته باشد، که معلوم است چه بود: همه موجودات قلب ندارند و وقتی آدم می خواهد کسی را بکشد نیازی به فکر کردن نیست. آن وقت پسرک با خوشحالی خندید و گفت:« بیا، تفنگ نوی عزیزم. بیا برویم و یک نفر را بکشیم! اگر مامان عصبانی شد، به او می گوییم که فقط وانمود می کردیم.»

تفنگ فریاد کشید:« یک سرباز واقعی همیشه همین طور حرف می زند! بزن برویم.»

به این ترتیب، آن ها دست به کار شدند. بنگ، بنگ! خرس پارچه ای روی فرش متلاشی شد. بنگ، بنگ! خرگوش پلاستیکی به گوشه ای غلتید. بنگ، بنگ! سوفیا عروسک کائوچویی به پشت افتاد و چشم هایش را بست. بنگ، بنگ! بعد از این بنگ، بنگ! صدای نسبتاً خفه ای شبیه به بامب بلند شد. خوک پلاستیکی ترکیده بود. پسرک می خواست دست هایش را به هم بکوبد، اما در همان وقت چیزی را جلوی پای خودش دید.

تفنگ فریاد کشید:«محلش نگذار! بیا برویم و یک نفر دیگر را بکشیم.»

اما پسرک خم شد و چیزی را که جلو پایش افتاده بود برداشت، یک تکه پلاستیک بود. تکه پلاستیک دو بار تپید و بعد از کار افتاد. قلب پلاستیکی خوک پلاستیکی از تپش باز مانده بود.